💔 روز رفتن رضا مدام به باباش می‌گفتم: "رضا این بار یه حالی داره، انگار تو فکره، یه چیزی میخواد بگه" باباش می‌گفت: "نه از بس شما بی قراری می‌کنی ناراحت شماست." موقع رفتن، یه دور تو خونه زد انگار می‌خواست ببینه چیزی جا نذاشته باشه. بعد دوتا دستاشو دور گردنم انداخت و گفت: "مامان بذار برات بگم دیشب چه خواب قشنگی دیدم..." شروع کرد... مامان دیشب (ائمه) بهم گفتن این بار که بیای برنامه زندگیت فرق می‌کنه، برکت میاد تو زندگیت هر جا بخوای میری، هر چی بخوای میخوری، هر چی بخوای می‌پوشی، برای خودت آزادی"... اولش یکم بهم بر خورد؛ آخه تا جایی که شده بود چیزی برای رضا کم نذاشته بودم. گفتم: مگه ما تا حالا چیزی برات کم گذاشتیم؟ متوجه شد بهم بر خورده، سریع گفت: "نه مامان این برنامه اش فرق می‌کنه" نمی‌دونستم که رضا خواب شهادت خودش رو دیده و داره یه جوری به منم خبر میده. با آب و قرآن بدرقه‌اش کردیم، باباش ازش خواست بمونه تا عکسشو بگیره، اما رضا دوست نداشت گفتم رضا این عکسها خاطره میشه. سرشو انداخت پایین گفت: هر چی خاطره نداشته باشید راحت ترید. راوی: مادر سالروز شهادت 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi