کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_ششم من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام ، ساده و بی چیز دست خالی ، مث
💔 می روم به سمت محوطه شهدای گمنام ، قرار است فردا شهیدی که تازه اورده اند دفن کنند و قبری هم کنده اند، می روم جلوی تابوت کسی هم جلویم را نمی گیرد .... عجیب است اینجا خالی است و جاهای دیگه پر از مرد است جز اینجا و این برای من بهتر است... دستی روی تابوت می کشم و بی آنکه بخواهم ، آهی از سینه ام بر میخیزد .... زبانم بند آمده و برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را می زند نه زبان.... شروع می کنم به استغفار کردن همیشه وقتی دلم می گیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقت هاست ... روحم درد میکند ، خسته ام ! نیاز به شارژ روحی دارم ... در دل به شهید گمنام می گویم : تو مثل برادر نداشته ام !... سرم را روی تابوت می گذارم و بی انکه کسی روضه بخواند هق هقم بلند می شود... من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند ، حواسم به اطرافم نیست ، بوی گلاب باعث می شود گریه ام با آرامش همراه باشد ... ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت می کند ، اینجا که کسی نبود ! کمی می ترسم سر بلند می کنم دور ورم را نگاه میکنم ، کسی نیست ... ولی صدای ناله نزدیک است ...شاید از فاصله یک متری ! .... باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به رویم باز شده باشد !.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi