💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_و_یک
-سلام خانم نامدار ! احوال شما ؟ خوش اومدین ! بفرمایین .
زن عمو در حین رو بوسی با زن میانسال خوش و بش می کند ، خانم میانسال با دیدن من لبخند می زند و می گوید :
- سلام دخترم ! خوش اومدی !
طوری بر خورد می کند که انگار سال هاست مرا می شناسـد ...
نگاهش چقدر برایم آشناست ، گویاهمین نگاه را قبلا هم چندیدن باری دیده ام ، جنس نگاهش حس خوشایندی بهم تزریق می کند ...
در حالی که دستم را می فشارد از زن عمو می پرسد:
- نگفته بودید دختر دارید حاج خانوم !
زن عمو می خندد : برادر زاده ی اقای نامداره...حوراء...
زن عمو به من می گوید : ایشون هانیه خانمن ..ازدوستای خیلی قدیمی ...
- خوشبختم
هانیه خانم تعارف می کند که داخل مهمان خانه بنشینیم ، زیر طاقچه ، صمیمیت در مجلس موج می زند وهمه مهربانند...
خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچم ها ، شکل هیئت به خود گرفته است...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi