کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی دوستانی اینجا پیده کرده ام که به راحتی چادر سرشان می کنند ، در مراسم ها
💔 -سلام خانم نامدار ! احوال شما ؟ خوش اومدین ! بفرمایین . زن عمو در حین رو بوسی با زن میانسال خوش و بش می کند ، خانم میانسال با دیدن من لبخند می زند و می گوید : - سلام دخترم ! خوش اومدی ! طوری بر خورد می کند که انگار سال هاست مرا می شناسـد ... نگاهش چقدر برایم آشناست ، گویاهمین نگاه را قبلا هم چندیدن باری دیده ام ، جنس نگاهش حس خوشایندی بهم تزریق می کند ... در حالی که دستم را می فشارد از زن عمو می پرسد: - نگفته بودید دختر دارید حاج خانوم ! زن عمو می خندد : برادر زاده ی اقای نامداره...حوراء... زن عمو به من می گوید : ایشون هانیه خانمن ..ازدوستای خیلی قدیمی ... - خوشبختم هانیه خانم تعارف می کند که داخل مهمان خانه بنشینیم ، زیر طاقچه ، صمیمیت در مجلس موج می زند وهمه مهربانند... خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچم ها ، شکل هیئت به خود گرفته است... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi