💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸
#قسمت_بیست_و_یکم
نصف پتو شده بود تشكش ، نصفش هم لحاف . سلام كردم . خواب نبود .
گفتم :" شكست خورديد ؟"
گفت :" سپاه اسلام هيچ وقت شكست نمي خورد ، ولي خب ، مي دوني ، مجبور شديم يك كم جمع و جور كنيم . "
ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توي كيفم بود . مي خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن كردم .
گفتم:" يك چيزي هم مي خواستم بگويم "
ذوقم را كور كرد .
گفت: " مي دونم چه مي خواهي بگويي . "
كلاً بنا بر اين نبود كه هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام مي دانستم كه او را ببينم ، چون مي دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . براي خودم هم اين سؤال پيش نمي آمد كه " خب اين كه حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته مي بينمش ؟" من آدمي معمولي بودم . مهدي خودش اين را در من ديده بود .
حد واندازه ام را مي دانستم و او هم مي دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايي كه او كمتر و دير تر به خانه مي آمد ، احساس مي كردم كه با آدمي طرفم كه توانم براي شناختنش كافي نيست .
مرد در انتهاي راه بود . سال هاي شناسايي تمام شده بودند . ولي او هم مثل همه ي نيروهاي شناسايي ديگر بود كه وقتي فرمانده مي شدند هم ، دوربين از دستشان نمي افتاد.
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi