📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۲۰۲)
🌟 ادامه ی کتاب :
4⃣بخش چهارم :
محبت شهيد به دوستان و آشنايان
✍ حجتالاسلام محمدحسن سلطان - دوست شهیدان محمدحسین حمزه و عباس دانشگر
پدرم موسس و از اعضاي هیئت امنای مسجد در حال ساخت بیت الزهرا(سلامالله علیها) شهر سمنان است. براي كمك به ايشان، يك روز باتفاق مادرم و همسرم به طبقه دوم مسجد رفتيم.
موقعي كه خواستيم از طبقه دوم پايين بياييم بخاطر مراعات حال همسرم كه باردار بود پیشنهاد دادم به جاي پله ها ، با دستگاه بالابر به طبقه همکف برویم. هر دو وارد کابین بالابر شدیم. کلید را زدم بعد از حرکت، کابین در وسط طبقه ایستاد. مادرم که در طبقه بالا بود صحنه را دید و گفت صبر کنید الان یک صندلی میآورم تا شما بیرون بیاید. من گفتم سه طرف کابین که بسته است آن سمتی که باز هست به سمت دیوار یک سوراخی هست می توانم بیرون بیایم تا فضا بازتر شود صندلی را برای خانمم بگذارید تا او راحتتر به بیرون بیاید برای اطمینان کامل یک بار کلید قطع بالابر را فشار دادم تا مطمئن شوم بالابر از کار افتاده است. با خیال راحت بیرون بیایم وقتی دستم به بیرون کابین گذاشتم نیم پرشی کردم تا بالا بیایم دیدم یکباره کابین روی پشت من قرار گرفت حدود ۳۵۰ کیلو بار رو پشتم قرار گرفت و سر من هم به کنار بتن سیمانی و اطراف گیر کرد. در همان حال همسرم حدود ۲ متر از کابین خودش را پرتاب کرد خوشبختانه اتفاقي برایشان نیفتاد. با سر و صداي همسرم همسایه ها را جمع شدند. پدرم هم از سر رسید پدرم با یا صاحب الزمان تلاش کرد کابین قدری بالاتر برود تا سرم آزاد شود و سنگینی کابین از پشت من گرفته شود در آن لحظه من استغاثه به امام زمان داشتم و مرتب مي گفتم یا فارس الحجاز ادرکنی می گفتم. لحظهای بین مرگ و زندگی بودم همه دست پاچه شده بودند صداي بلند ذکر یا صاحب الزمان و یا حسین و یا ابوالفضل العباس در فضا پیچیده شده بود. نفهمیدم در چه حالی هستم. از شدت سختی و بحرانی بیهوش شدم.
در حالت بیهوشی یک لحظه دیدم شهید محمد حسین حمزه و شهید عباس دانشگر با لباس پاسداری جلوی من حاضر هستند و به کمک من آمدند لحظاتی گذشت گویا پدرم و دوستانی که اطراف کابین جمع شده بودند با فشار به کابین قدری به سمت بالا بردند تا کابین آزاد شد در همان حال یک لحظه سرم آزاد شد و من به داخل کابین افتادم و در مرحله بعد کابین از دو متری افتاد وقتی کابین به زمین خورد بیرون افتادم و سرم روی موتور بالابر اصابت کرد و جراحت از ناحیه سر من ایجاد شد. بعد از لحظاتی چشمم را باز کردم پدرم بسیار نگران بود تصور می کرد نخاع من آسیب دیده با صدای لرزان گفتم بابا الان شهید حمزه و شهید دانشگر اینجا بودند. بعد از بهبودی متوجه شدم سیم بالابر به جای اینکه روی قرقره جمع شود روی شفت جمع شده است. در آن شرايط دشوار، به خواست خداوند متعال و لطف ائمه اطهار و عنايت شهدا از مرگ حتمی نجات پيدا كردم و به من و همسرم و فرزندی که چشم به راه او بودم حیاتي دوباره بخشیده شد.
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
#کتاب_تاثیرنگاه_شهید
🌷🇮🇷
💠
@shahid_abas_daneshgar