مؤسسه شهید عباس دانشگر
۲۶۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠ادامه ی خا
۲۶۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠ادامه ی خاطره آیدا، استان کرمان ... خوشا به حال بندگان مخلص خدا، که عشق معبود و ابدیت را از هر چیزی برتر دانستند و با تمام اشتیاق به عشق حقیقی و معبودشان رسیدند. یادم است در همین حوالی راه، در جدال احساس‌های مختلف در وجودم و همچنین تأثیری که از آن مستند گرفتم، شبی خوابی دیدم که مدت‌ها بعد تعبیرش را فهمیدم که واقعاً برایم دلنشین و زیبا بود! خواب دیدم که عروسی شهید دعوت شده‌ام. همه‌چیز برایم گنگ و مبهم بود. آخر من کجا و آنجا کجا! شهید با همان لبخند همیشگی‌اش در کنار همسرش بود. هر دو آراسته و ظاهر قشنگی داشتند. جلویشان پر بود از میوه و شیرینی. می‌خندیدند و شاد بودند. من گوشه‌ای نشسته بودم به تماشای آن دو... در همین حین، به من گفتند که بیا کنار ما بشین. آنجایی که ما بودیم، حالت سکو مانند بود. چند بار به من گفتند: «بیا کنار ما بشین تا از پرتگاه نیفتی...» واقعاً عجیب بود! پرتگاه؟ بعد‌ها وقتی آن را در ذهنم مرور می‌کنم، فقط و فقط به این نتیجه می‌رسم که منظور از پرتگاه، پرتگاه پرپیچ‌وخم مشکلات و دنیا بوده است که از آن به‌سوی گناه نیفتم و غرقِ گناه نشوم! عباس‌جان، برادرم، حال که آن‌قدر حواست به من بوده و هست، از تو می‌خواهم که هیچ‌گاه لطف و محبتت را از منِ روسیاه دریغ نکنی و بگذاری که در هوایت نفس بکشم و در مسیرت قدم بردارم... 📗 ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯