📗 ادامه ی کتابِ آخرین نماز در حلب : ... صبح روز چهارشنبه‌ای بود که قصد داشتم نمازم را در حسینیه امام علی(علیه‌السلام) دانشگاه بخوانم. چند دقیقه‌ای به اذان صبح مانده بود. تصمیم گرفتم سلامی به شهدای گمنام بدهم و البته کنجکاو بودم که ببینم از آن جوان پاسداری که چندبار او را قبل از اذان صبح بر سر مزار شهدا دیده بودم، خبری هست یا نه؟ از قضا، با نزدیک شدنم به گلزار شهدا، آن جوان رعنا را دیدم که مشغول شست‌و‌شو و تمیز کردن مزار شهدا بود. سلام کردم. خدا قوت و زیارت قبولی هم گفتم. او هم به آرامی جوابم را داد. عجیب مهرش به دلم نشست! پرسیدم:«پسرم اسمت چیه؟» نگاهی به مزار شهدا کرد؛ نگاهی به سقف گلزار و نگاهی هم به من. بعد سرش را پایین انداخت! واقعا خجالت کشیدم. به خودم نهیب زدم «این بنده خدا در این وقت صبح که معلوم بود حداقل یک‌ساعت قبل در جوار شهدا حاضر شده و تک و تنها و به دور از چشم دیگران، آمده و با این‌ شهدا نجوا و راز و نیاز می‌کند؛ تو چکار داری که اسمش چیست! بگذارش به حال خودش...» خواستم از او جدا شوم که سرش را بلند کرد و گفت:« عباس!» گفتم:«عباس؟!» گفت:« دانشگر!» صورت و پیشانی‌اش را بوسیدم. هنگام خداحافظی گفتم:«ان‌شاءالله قبول باشه! حاجت روا بشی!» 🖊سرهنگ پاسدار سید نصرت الله حسینی جانشین فرماندهی تربیت جهادی دانشگاه امام حسین(علیه السلام) 🌷🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @shahid_abas_daneshgar