•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_اول / صفحه ۷
شما دختر من رو ندیدین؟
- چی؟ راضیه؟ چِش شده؟
....-
- باشه باشه. الان خودمون رو میرسونیم.
دستانش میلرزید که تلفن را قطع کرد.
اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی برمیداشت،حرف های مبهمی زد.
وقتی حال تیمور را دیدم، ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم.
بدون هیچ سؤالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همینطور که میدویدم، بازش کردم.و به سر انداختم. در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند، از خانه بیرون زدیم. پله ها را دو تا یکی رد کردیم و سوار ماشین شدیم. تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد میکرد. و با بوق زدن، ماشین های مقابلش را کنار میکشید. مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین، تکان میخوردم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱|
@shahideRaziehkeshavarz