❤قسمت سی و دوم❤
.
#دست_وپا_چلفتی
.
مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال
اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم
اینکه چجوری باید مستقل بشم
چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم
خودم رو گذاشتم جای مینا
واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم😞
گیج گیج شده بودم😕
رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی مسابقه ی بین المللی ای رو زده
یه فکری به سرم زد
شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یکم برا مینا خود نمایی کنم
.
سریع رفتم ثبت نام کردم
چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود به جز من و زینب که قاعدتا باید یک تیم میشدیم
اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم
به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم
.
به خاطر اینکه نشون بدم بی عرضه نیستم
این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها...
روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت:
-آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟
-بفرمایین؟
-شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟
همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم:
-نه چرا باید همچین چیزی باشه؟
-نمیدونم...ولی حس میکنم اضافی هستم😕
-نه...اینطور نیست😦
-اخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید😞
.
فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم...راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای فکرم از مینا دور بشه...
شمارشون رو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم...
زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم
توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد😞
روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم
ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد
.
آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم
به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش مشاوره بخوام
بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد
مشغول کار بودیم که گفتم:
-خانم اصغری
-بله؟
-میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین 😊
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم...
-راحت باشین 😊😊
.
#ادامه دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
. رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shahidehhashemi