به سبک تانک عملیات متهورانه رشید ضامن نارنجک 💣را کشید و با لنگ هاى درازش خودش را به اتاقک کاهگلى🛖 درب و داغون رساند. روى پنجره هاى اتاقک به جاى شیشه، مشمع پاره و پوره کشیده بودند که باد 🌪تکانش مى داد. رشید نعره 🗣زد:«بیایید بیرون نامردها! و الّا تکه تکه تان مى کنم😡😤.» از همان دور آب دهانم را از ترس قورت دادم🥶 و دستانم را دور دهان کاسه کردم و گفتم :«رشید جان، جان مادرت این دفعه را بى خیال شو. 🙏 آبرویمان مى رودها !» رشید سربرگرداند و بِهِم براق شد. - جا زدى سرباز رشید اسلام🤔؟ نترس😏 من اینجام! خیلی بِهِم برخورد😐، اما جلوتر نرفتم. رشید دستش را عقب برد. انگشتانش از روى ضامن نارنجک💣 شل شد و دوباره فریاد🗣 زد :«خودتان خواستید! هزار و یک، هزار و دو...» نارنجک را انداخت☄ تو اتاقک. چسبیدم زمین 🙇‍♂و دستهایم را گذاشتم رو گوش هام و چشم 👀دوختم به اتاقک.🛖 رشید چسبید به دیوار کاهگلى و سرش را به دیوار تکیه داد. تا خواستم بگویم بیا کنار، صداى انفجار💥💥 وحشتناکى بلند شد و اتاقک 🛖رو رشید آوار شد. سرم را بین دستانم قایم🙆‍♂ کردم. سنگ و کلوخ مثل تگرگ رو سر و بدنم باریدن گرفت. چند لحظه بعد که اوضاع آرام تر شد. فریاد خفه رشید از میان گرد و خاك به گوشم رسید که « اى واى مردم ! نجاتم بدید😩» پشت بندش یک بابایی لخت و عور و خاکى🧖‍♂، حوله دور کمر بسته از پشت اتاقک🛖 هوار شده بلند شد و شروع کرد به هوار کشیدن: 😫😫 - کمک، کمک ما بمباران شدیم. مانده بودم معطل. 😳 از یک طرف آن بدبخت حوله به کمر🧖‍♂ قاطى کرده بود و بالا و پایین😵‍💫 می پرید و کمک میخواست و از سوى دیگر رشید تا کمر زیر آوار بود. گیج و منگ به طرف اتاقک🛖 رفتم. از لابه لاى نخل ها🏝🏝 سر و کله بچه ها پیدا شد. جلوتر از همه امیر بود که شلنگ تخته زنان مى دوید🕺 ادامه دارد ..‌‌.. 🖤❤️🌱 عضو شوید👇 ‌┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈  اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺https://eitaa.com/shahidez ╰┅─────────┅╯