شهدا زنده اند
#رمان #حیایـ_چشمانتـ ❤️ #پارت_چهارم با صدای مامانم از خواب بیدار شدم . کتابامو ریختم توی کیفم و
❤️ با نازنین هر کدوممون دو تا چادر خریدیم و قرار گذاشتیم از فردا تغییر کنیم . نماز مغرب و عشا رو خوندم و باز هم کتاب یادت باشه رو باز کردم و زل زدم به شعرش ... حس میکردم حتی توی دستخطش هم حیا هست ... ****** رفتم بیرون از خونه و بدون نگاه به اول کوچه در رو بستم . خدایاااااا ! یعنی میشه باشه ؟؟؟ نع خیر . نیست که نیست . آخه کسی نیست بگه مرد مومن ده روزه کجا غیبت زده؟؟؟ دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار ... با قیافه پکر رفتم توی اتوبوس . نشستم و جزوه هام رو در آوردم . بیخیال بابا . اون نامحرمه . توی دلم گفتم (البته فعلا) و از اینکه کسی نمی تونست ذهنم رو بخونه خوشحال شدم و لب هام با خنده باز شد!... ****** - چی شده ؟ باز کشتی های فاطمه خانوم غرق شدن . آره ؟ نکنه حاج حسن بیماری پروانه ای گرفتن ... + نازنینننننننننن! - چی شد ؟ دست گذاشتم روی مقدسات فاطمه خانوم درسته ؟ + به خدا اگه بس نکنی راهمو میکشم و میرم ! - خیله خب . بی اعصابی ها ، دو روز دیگه با حاج حسن اینجوری رفتار کنی از خونه شوتت میکنه بیرون . حالا از ما گفتن بود . حس میکردم کل صورتم سرخ شده ... هم عصبی بودم ازش هم خجالت کشیدم . یه نفس عمیق و صدادار کشیدم و گفتم : + نازنین خانم ، رفتارت اصلا شبیه به یه دختر چادری نیست. هر دومون به پهنای صورتمون میخندیدیم . - ای وای راس میگی ؟ نکنه حاج حسن بهت یاد داده رفتار چادریا چجوریه ... + بهش نگو حاج حسن . در ضمن من از اون روز ندیـ.... - آهان منظورت همون روزه که دلت رفت رو ویبره دیگه ؟ + برای اینکه چشات سه تا شه بله از همون روز ... ندیدمش... یه غم بزرگی ته دلم بود . دلم میخواست داد بزنم . -گفتم بیماری پروانه ای گرفته دیگه.! + نازنین، خدا نکنه . سرمو انداختم پایین، - اوه اوه... خدایا من کجا میتونم بالا بیارم ؟ + خیلی بی ادبی . وقتی دلت یه روزی به قول خودت رفت رو ویبره اونوقت میفهمی ... به قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے 🙂 💞 @shahidgenaveh