#رمان
#پارت_پنجم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
با نازنین هر کدوممون دو تا چادر خریدیم و قرار گذاشتیم از فردا تغییر کنیم .
نماز مغرب و عشا رو خوندم و باز هم کتاب یادت باشه رو باز کردم و زل زدم به شعرش ...
حس میکردم حتی توی دستخطش هم حیا هست ...
******
رفتم بیرون از خونه و بدون نگاه به اول کوچه در رو بستم .
خدایاااااا ! یعنی میشه باشه ؟؟؟
نع خیر . نیست که نیست . آخه کسی نیست بگه مرد مومن ده روزه کجا غیبت زده؟؟؟
دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار ...
با قیافه پکر رفتم توی اتوبوس . نشستم و جزوه هام رو در آوردم .
بیخیال بابا . اون نامحرمه . توی دلم گفتم (البته فعلا) و از اینکه کسی نمی تونست ذهنم رو بخونه خوشحال شدم و لب هام با خنده باز شد!...
******
- چی شده ؟ باز کشتی های فاطمه خانوم غرق شدن . آره ؟ نکنه حاج حسن بیماری پروانه ای گرفتن ...
+ نازنینننننننننن!
- چی شد ؟ دست گذاشتم روی مقدسات فاطمه خانوم درسته ؟
+ به خدا اگه بس نکنی راهمو میکشم و میرم !
- خیله خب . بی اعصابی ها ، دو روز دیگه با حاج حسن اینجوری رفتار کنی از خونه شوتت میکنه بیرون . حالا از ما گفتن بود .
حس میکردم کل صورتم سرخ شده ... هم عصبی بودم ازش هم خجالت کشیدم .
یه نفس عمیق و صدادار کشیدم و گفتم :
+ نازنین خانم ، رفتارت اصلا شبیه به یه دختر چادری نیست.
هر دومون به پهنای صورتمون میخندیدیم .
- ای وای راس میگی ؟ نکنه حاج حسن بهت یاد داده رفتار چادریا چجوریه ...
+ بهش نگو حاج حسن . در ضمن من از اون روز ندیـ....
- آهان منظورت همون روزه که دلت رفت رو ویبره دیگه ؟
+ برای اینکه چشات سه تا شه بله از همون روز ... ندیدمش...
یه غم بزرگی ته دلم بود . دلم میخواست داد بزنم .
-گفتم بیماری پروانه ای گرفته دیگه.!
+ نازنین، خدا نکنه .
سرمو انداختم پایین،
- اوه اوه... خدایا من کجا میتونم بالا بیارم ؟
+ خیلی بی ادبی . وقتی دلت یه روزی به قول خودت رفت رو ویبره اونوقت میفهمی ...
به قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے 🙂
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده 💞
@shahidgenaveh