رأی شرطی❗️
هفت هشت تا خانم روی زیلو دور سفره صلوات نشسته بودند. بساط سماور نفتی و چای عصرانه به راه بود. سلام کردیم و نشستیم سعی کردم با یک نگاه ببینم دوروبرم چه خبر است. از این هشت نفر حداقل شش تایشان بالای پنجاه سال داشتند. من که خودم را برای یک بحث چالشی آماده کرده بودم با دیدن این خانمهای مسن حسابی خورد توی ذوقم آهسته به دوستم گفتم :
«حالا چی کار کنیم؟ حرفهایی که من آماده کردم به دردشون نمی خوره شاید اصلاً سر در نیارن»
دوستم گفت: «حالا که این همه راه اومدیم، لااقل به چند دقیقه صحبت کنیم بعد بریم.»
یک تسبیح از توی سفره برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم کمی بعد رو کردم به حاج خانمها و پرسیدم: «ببخشید میشه راجع به این سفره برامون توضیح بدید؟ به چه نیتیه؟
میخواستم همراهشان شوم و به دنیایشان نزدیک بشوم
حاج خانمی که کنار سماور نشسته بود و مثل بی بیهای قدیمی روسری اش را زیر گلو سنجاق کرده بود و با چادر رنگی حسابی دلبر شده بود، گفت:
«سفره صلواته ننه به نیت رفع گرفتاری همه مؤمنینه از برکت این سفره تا حالا چند میلیون پول جمع شده و همه ش صرف خرید جهیزیه برای خانواده های آبرودار شده
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «عجب! چه سفره با برکتی!»
یاد گروه همدلی خودمان افتادم سفره با برکتی که بساط کمک به مادران باردار و شیرده نیازمند را توی مادرانه پهن کرده بود. رو کردم به سمت زنهایی که نشسته بودند و گفتم: «راستی میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیریم؟ من و دوستم میخوایم نظرتون رو درباره انتخابات بدونیم همان حاج خانم که بعداً فهمیدم از سادات هم هستند، خیلی محکم و با صلابت گفت: به کوری چشم دشمنان رأی میدیم. توی دلم گفتم تمام شد یک جمله دیگر میگویم و بحث را جمع میکنم ناگهان پیرزنی با جمله اش پیش بینی ام را با خاک یکسان کرد ولی من که امسال رأی نمیدم ، آمدم بپرسم چرا؟ که یک دفعه بی بی سید با حالتی که انگار اصلاً انتظار شنیدن چنین جمله ای را نداشت، گفت: «می خوای رأی ندی؟ میخوای دشمن شادمون کنی؟»
حاج خانم جواب داد: با این اوضاع چه جوری بریم رأی بدیم؟
میخواستم از نقش خودمان و انتخاب اشتباه خودمان حرف بزنم که دوباره بی بی انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: «اگه اوضاع خرابه اگه اوضاع درسته خودمون خواستیم و خودمون کردیم. ما باید خجالت بکشیم .
توی دلم گفتم ایول به بی بی کلامش جان دار بود و جمع قبولش داشتند. دیگر بی بی شده بود سخنران و من مانند بقیه از صحبت هایش فیض میبردم می گفت: «اگه آدم خوب رو نمیشناسین از علما بپرسین ندانی و نپرسی صد عیب ندانی و بپرسی چه عیب؟ یکی یکی خانمها به جمعمان اضافه می شدند. بچه و پیرو جوان کنار هم دور سفره صلوات مینشستند. بحث از انتخابات چرخیده بود سمت امنیت کشور بی بی سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: «پدرم که مرد آن قدر گریه نکردم که برای سردار سلیمانی گریه کردم ادامه حرف بی بی را گرفتم و گفتم «حکم قتل سردار ما رو آمریکا و رئیس جمهور قمار بازش دادن حالا همون قاتل ها از ما میخوان رأی ندیم چون میدونن منفعتشون توی رأی ندادن ماست. بی بی نبض جلسه را توی دستش گرفته بود. شبهات و سؤالات خانم ها را با زبان خودشان یکی یکی جواب می داد و همه را خلع سلاح میکرد. یک ساعتی گذشته بود بی بی نگاهی به سماور انداخت و گفت: «از بس حرف زدیم حواسمون نبوده نفت سماورم تموم شده برم نفت بیارم بریزم توش در حالی که به سمت در میرفت گفت: «رأی ما برای ایران مثل نفت برای سماوره اگه رأی ندیم چراغ ایران خاموش میشه. صحبتش که تمام شد خانمی که اول گفته بود رأی نمی دهم رو به بی بی کرد و گفت: بی بی جان فدات بشم. من رأی میدم؛ ولی به شرط به استکان چای !
📚 |به نقل ازکتاب مادران میدان جمهوری
💌 | روایتی مادرانه از دعوت به انتخابات