هدایت شده از دفاع مقدس
. مادرش میگفت :یک روز اومد گفت مامان می خوام به جبهه برم .گفتم برادرات رفتند چندبار جای تو، هیچ فرقی نمیکنه رفتن و نرفتنت. گفت:« مامان اونها برای خودشان رفتند. تو چه مادری هستی که اینجا نشسته ای؟ چای جلوی رویت است و بقیه بچه هات دورت هستند و در حالی که بچه های مردم در جبهه هستند.»گفتم: خدایا تو به من امانت دادی من هم آن را در راه تو می دهم بعد سعید یک کاغذ آورد گفت:«مامان رضایت نامه مو امضا میکنی؟» من هم با دست خودم برگه رو امضا کردم بعد صورتم را بوسید و گفت:« مامان پیش حضرت فاطمه روسفید شدی.» . ۵ بهمن ۱۳۶۲ عازم عملیات والفجر 6 شد در دهلران به عنوان امدادگر. اولین و آخرین اعزامش بود. از سپاه رامسر اعزام شد.۱۲ سال بعد استخوان های پسرم و برام آوردند.۱۵ سال بیشتر تو این دنیا زندگی نکرد.اما رو سفیدم کرد. .