ایـــن بـــزرگـــ مَـــــردِ کـــوچـــک،
دیشــب موقع سینـــه زنی اومد کنــار میز کتابخــونه. توی تاریکی پرسید کتاب حــاج قاســـم رو داریـــد من ببرم؟؟😏
بهش گفتیم کتاب حاج قاســم رو داریم اما برا سن شما خوندنش زوده. این کتابا مخصوص مامانتون هست که بیاد و ببره.
بعد با یه جدیتی گفت: نـــــه کتاب رو بنویس به نام خـــودم من شیش سالمـــــه.✌️
گـــفتیم چشـــــــم😊😁
بزار لامپـــا که روشن شد و مــامـــان اومــد مینویسیم اسمت رو...🙄
دوبـــاره پرسید لامپــا رو کی روشن میکنید؟
گفتیـــم وقتی سینه زنی تموم بشه(تمـــام مدت زمان سینه زنی ایشــون اونجا کنار میز بودن و منتظـــر و مُصمــم) 😶😐
دوبــــاره گفت من خـــیلی ایـــن کتــابا رو دوس دارم
گفــــتیم چــــرا؟
گفت اینا عکـس شهــــدا رو دارن.
🌌توی تاریکی این کتاب که عکس حــــاج قاســم رو داشت بهش دادیم با یه مــردونگی و افتخـــار خاصی چسبوند به سینـــه اش و حاصلش شد این عکس😍
💡لامپــا که روشن شد با یه اُبهـــت پسرونـــه ای مامانش رو صـــدا زد و گفت مــــامـــان بیـــا این کتــــاب رو برام بگیـــر و بخونش.
مامانش گفت اسم منو بنویسید
ایشون سریـع گفـت: نــــه
بنـــــویــس علــــی حیـــــدری...
📕
#روایــــت_کتــــابخوان_های_هیــئت
┄┅┅┅🌱🕊┅┅┅┄
@shahidgomnam_313