#عتبه_عسکریه
✅وقتي امام حسن عسکری(عليه السلام) در حبس بودند، ابن اوتاش، که سابقه عداوت و دشمني با اهل بيت (عليهم السلام) را داشت زندان بان حضرت بود، به او دستور دادند تا مي تواني بر او سخت گير اما او تنها يک روز با امام( عليه السلام) ماند، امام ( عليه السلام ) او را چنان متحول کرد که او در برابر امام به خاک افتاد و از راهش برگشت و داراي بصيرتي کامل نسبت به شناخت امام (عليه السلام) شد.
❇️ شيعيان روزي از کرامات حضرت سخن مي گفتند: مردي ناصبي با ترديد و انکار گفت من سوالاتي را بدون اين که با مرکب بنويسم از او سوال خواهم کرد اگر پاسخ او بر حق است ... ناصبي چنين کرد؛ نامه ها را فرستاديم، حضرت پاسخ هاي سوالات ما و ناصبي را با ذکر نام او و پدرش براي او فرستاد .
🔹ناصبي چون آن را خواند از هوش رفت و چون، هوش آمد و امام ـ عليه السلام ـ را تصديق کرد و هدايت شد.
❇️سالي در سامرا قحطي شد، حاکم عباسي معتمد دستور داد مردم نماز باران بخوانند تا گرفتاري رفع شود. مردم به دستور او سه روز نماز باران خواندند و دعا کردند اما از باران خبري نشد، روز چهارم جاثليق بزرگ رهبر مسيحيان جهان با جمعي از راهبان و مريدان خود به بيابان رفت و يکي از راهبان هر وقت دست به دعا مي کرد، باران فرو مي ريخت ، روز پنجم جاثليق دعا کرد تا بقدري باران آمد و مردم سيراب شدند و خشک سالي رفع گرديد، اين امر سبب شد که مدعي خلافت و حاکم بزرگ اسلامي دچار اضطراب و ترس گردد از آن که مردم مسلمان دچار تزلزل عقيده شدند و توهم کردند که مسيحيت بر حق است، تمايل مسلمانان در مسيحيت زياد شد، خليفه از اين وضع بسيار ناخشنود و نگران بود که نکند خبر در تمام سرزمين هاي خلافت اسلامي منعکس شده و مردم از اسلام دست بر دارند؛
🔹 امام عسکري (عليه السلام) در اين حال در حبس بود و خليفه به خوبي مي دانست که تنها راه نجات از اين وضع مراجعه به ابو محمد (عليه السلام) است.
🔹 درخواست کرد که امام را به پيش او بياورند، به امام گفت: امت جدت را از گمراهي نجات بده که مسيحيان غالب شده و مردم را جذب مي کنند.
🔹امام (عليه السلام )به خليفه فرمود: فردا از جاثليق و رهبانان درخواست کن که به بيابان بروند. خليفه گفت مردم ديگر نياز به باران ندارند، امام فرمود براي باران نيست، بلکه جهت رفع ترديد و ابهام است که بر امت محمد روي آور شده.
🔹معتمد دستور داد روز سه شنبه همه آن ها بيرون بروند، امام (عليه السلام )خود نيز همراه جماعتي کثير با آن ها بيرون شد. آن گاه رهبان دعا نمودند و باران باريد، امام فرمود :
دست آن راهب را بگيريد و از لاي انگشتان او چيزي است که آن را بيرون بياورند از ميان انگشتان او استخوان سياه رنگي را که شبيه استخوان انسان بود يافتند، امام آن را گرفت و در پارچه اي گذاشت و به راهب گفت: حال دعا کند و باران بخواه!
🔹آن راهب هر چه دعا کرد نتيجه معکوس شد و ابرها جمع شده و خورشيد در آسمان ظاهر گرديد؛ مردم و معتمد عباسي که همراه جمعيت بودند بسيار شگفت زده شدند.
🔹 معتمد از امام پرسيد: اين استخوان چيست؟
امام فرمود:
اين استخوان پيامبري از پيامبران الهي است که از قبر آن ها برداشته اند هيچ استخوان پيامبري ظاهر نمي شود مگر آن که باران ببارد.
🔹 معتمد دستور داد استخوان را آزمودند همان طور محقق شد آن چه امام فرمود، خليفه بر امام تحسين و تحيت بسيار کرد و امام را از زندان آزاد نمود.
🔹پس از آن احترام امام در افکار با لذت و مردم به سوي امام جذب شدند امام از فرصت بدست آمده از خليفه خواست زندانيان شيعه و ياران امام را آزاد کند.
📗 کشف الغمّة فی معرفة الائمّة، ج۲ص۴۲۹
نور الابصار، ص ١۶۷