رمان بچه مثبت . ریحان: من امروز به مادرتون زنگ زدم تا جویای حال مائده بشم که گفتن : چند وقت هست که هم شما و هم مائده اینطوری هستین و حالتون خوب نیست. ازجاش بلند شد و گفت: من میرم دوتا ذرت میکزیکی بگیرم . الان برمیگردم. ریحان: فهمیدم که میخواد تنها باشه . برای همین چیزی نگفتم و اونم ازمن دور شد. مبایلم زنگ خورد. ریحان: از الو گفتنش فهمیدم که آتوساس(کسی که خیلی آرشام و دوست داشت) آتوسا: به به ریحانه خانوم. پارسال دوست و امسال آشنا. ریحان: سلام آتوسا جون . خوبی؟ مامانت چطوره؟؟ آتوسا: خوبم همه خوبیم. الان کجایی؟؟ ریحان: بیرونم. آتوسا: میشه قرار بزاریم ببینمت؟؟ ریحان: نه.... وقت ندارم. افکار ریحان: کی حوصله داره اینو ببینه . با اون همه آرایش. 🌹سه دقیقه بعد🌹 آتوسا: ریحانه تو واقعا قصد ازدواج با آرشام را داری؟؟ ریحان: الان یعنی رفتی سر اصل مطلب؟؟؟ ...... ✍ادامه دارد.....✍ نویسنده: الف ستاری. ....... @shahidhojajjy