قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_9 تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد... مثل پرستار و گاهي کارگر
♥️ قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم بيرون و کمک بخوام...😓 تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد... علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم...😊 دختر شما متاهله يا مجرد؟ و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد... – اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده. – مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد.😡 – و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون روسنجيدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه هاي اسلامه... از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون ميزد. لابد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام. نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد!😨 سريع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روي پيشونيم. – تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟ بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود. – هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟ در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم... – علي... – جان علي؟ – مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟ لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار... – پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟ يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده... سکوت عميقي کرد. – همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و داري... مهم الانه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و الا فرداي هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي من، تويي که چنين آدمي نبودي.💕 راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛👨‍👧 حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود.😇 سر درست کردن غذا، از هم سبقت ميگرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي بود؛ حتی وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد😋. واقعا سخت مي گذشت علي الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم!... ... ⛔️کپی‌بدون‌ذکـرلینڪ‌حرام‌است⛔️ 🌿ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7