#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_40
بالاخره سکوت دوماهه اش رو شکست..
-واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه.😶
- از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته باشه.😏
- من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم.❌
- پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ 🤔
منم احساس شما رو نمي بينم. 🤷♀
آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون.
تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش
سرخ بود.😡
چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه
روز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود.
- دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد!
بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي
- چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه
چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟🤨 حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد💡
که فقط بهتون غذا بدم.
حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد؟😧
پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد.
ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم...
- احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و انفعالات هورمونيه، غير از اينه؟ 🤔
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟😏
- اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع ميکنيد.
کمي صدام رو بلند کردم...🗣
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7