🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
رمانـــ ـــ❤️قصّـــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ
🔽
#قسمت_ششم ^^ ↓
🌱 به نام خـــــدا 🌱
منبر کاملی رفت مثل آخوندها🙃؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش .
از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده ، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود . گفتم : من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم!🍃
می گفت : از وقتی شما به دلم نشستین 😌به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم . می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!😄
می خندید که : چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد ، این شکلی می رفتم . 😉 اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین ، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!😅
یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم . مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت : حرفتون که تموم شد ، کارتون دارم! 🍂
از بس دلشوره داشتم ، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت . یک ریز حرف می زد🗣 و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد . گاهی با خنده به من تعارف می کرد : خونه خودتونه ، بفرمایین! 😅😁
زیاد سوال می پرسید . بعضی هایش سخت بود ، بعضی هم خنده دار . خاطرم هست که پرسید : نظر شما درباره ی حضرت آقا چیه؟😍❣
گفتم : ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم! 💕🤗
گیر داد که : چقدر قبولشون دارید؟
در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید ، گفتم : خیلی! 😻
خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر . زیرکی به خرج داد و گفت : اگه آقا بگن من رو بکُشید ، می کُشید؟ 😉😅
بی معطلی گفتم : اگه آقا بگن ، بله! 😑😵
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . 😂
او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد . گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه ، فقط هم سپاه قدس . روی گزینه های بعدی فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی . 🍃
هنوز دانشجو بود . خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است . پررو پررو گفت : اسم بچه هامونم انتخاب کردم : امیرحسین ، امیرعباس ، زینب و زهرا . 😂
انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم . کسی نبود بهش بگوید : هنوز نه به باره نه به داره!
یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد . یاد چراغ جادو افتادم . هرچه بیرون می آورد ، تمامی نداشت . با همان هدیه ها جادویم کرد😌: تکه ای از کفن شهید گمنام🌷که خودش تفحص کرده بود ، پلاک شهید ، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود .
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است . تیر خلاص را زد 🎯. صدایش را پایین تر آورد و گفت : دو تا نامه نوشتم✍ براتون : یکی توی حرم امام رضا(ع) ، یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا ! 🌹
برگه ها را گذاشت جلوی رویم ، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها . درشت نوشته بود . از همان جا خواندم ؛ زبانم قفل شد : 😨
تو مرجانے ، تو در جانے ، تو مروارید غلتانے
اگر قلبم صدف باشد ، میان آن تو پنهانے
😌☺️😍❤️
#ادامه_دارد ....
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈
@shahidhojajjy🎈