#مداح_شهیدان
گوشه حیاط
#منزل سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و
#سرگیجه داشتم🤕
5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده
#بود🕊 و دیگه بین ما نبود
به یکباره حال عجیبی
#پیدا کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو
#دیدم که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به
#دوش داشت |🍃😌|
توی حاشیه
#عبا آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت
با اینکه خوشحالی
#غیر قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓
آروم آروم
#اومد و در مقابلم ایستاد
سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد
پرسید چرا
#ناراحتی؟🙁
گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢
گفت : ناراحت
#نباش من یه جای مناسبی براتون اون دنیا
#فراهم کردم❤️👌
نسیم
#آرومی بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات
#قرآن بر روی عبا برق می زدند✨
سرم پایین
#اومد و محو تماشای اونها شدم در همین حال
#پرسیدم : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐
گفت :
_ چرا ولی
#آقا اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت
#دادن بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی
#کنم🎧
با این حرف شیر علی به
#یکباره رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در
#هفته دولت قرار داریم✊
توی همین فکر بودم که اون
#رویای شیرین و به یاد موندنی
#تمام شد😒
وقتی به خودم اومدم
#داشتم چشمامو می مالیدم
دیگه چیزی ندیدم
#جای پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات
#فرستادم |😌🌹|
یه نسیم
#خنکی اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر
#شهید🌸🍃
✍به روایتی از همسر
#شهید_شیر_علی_سلطانی