یک روز به خوابم آمد و گفت:من به خواسته ی خودم که  بود رسیدم وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان،همسر  میکردم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم همان شب دوباره  اورا دیدم. انگار نه خواب بودم و نه بیدار آمد و گفت کتاب خداحافظ دنیا را بده ببینم چه کار کردی جزوه ی آماده شده را جلو گذاشتم جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت و با لحن تلخی پرسید:از حضرت زینب چی نوشتی؟ نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم:چیزی ننوشتم گفت از مصیبت های حضرت زینب[ع] بنویس.... از خواب برخاستم ناخوداگاه میگریستم و میگفتم:الله اکبر....الله اکبر...الله اکبر. @Shahidhojatrahimi