﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سوم
اون شب وقتی مهمونا رفتن،
پدرم به مادرم گفت بخدا هنوزم
راضی نیستم قدم رو شوهربدم.
نمیدونم چطور شد قضیه تا اینجا
کشیده شد. 🙄
تقصیر پسر عموم بود😐
با گریه اش کاری کرد توی رو
دربایستی بمونم، با بغض و آه گف
اگه پسرم زنده بود، قدم رو به اون
میدادی؟!
حالا فکر کن صمد پسر منه 😞
پسر عموی پدرم سالها پیش در
نوجوانی مریض شده و از دنیا
رفته بود. بعد از گذشت این همه
سال، هر وقت پدرش به یاد اونن
می افته، گریه میکنه
تاثر او باعث ناراحتی دیگران می
شد.
حالا هم از این مسأله سواستفاده
کرده بود و اینطوری رضایت پدرم رو
بدست آورده بود✅
در قایش رسمه قبل از مراسم
نامزدی، مردها و ریش سفید ها
میشینند و باهم به توافق میرسند.
💞 مهریه رو مشخص میکنند خرج
عروسی و خرید های دیگه رو
براورد میکنند و روی کاغذی
مینویسند 📝
🌀 این کاغذ رو یک نفر به خونواده داماد
میده، اگه خونواده داماد موافق باشند
زیر کاغذ رو امضا میکنند و همراه
یک هدیه اون رو به خونواده عروس
پس میفرستند👌🎁
اون شب تا صبح دعا می کردم پدرم
مهریه رو دست بالا بگیره و خونواده
داماد اون رو قبول نکنند.😕
فردا صبح یک نفر از مهمونا کاغذو
برد خونه داماد که فهمیدم مهریه رو
پنج هزار تومان تعیین کرده اند😍
پدر و مادر صمد با هزینه هایی که
پدرم تعیین کرده بود موافق
نبودند😎
اما صمد همینکه رقم مهریه رو
دیده بود ناراحت شده و گفته بود
چقدر کم😳؟!
مهریه رو بیشتر کنید😬
اطرافیان مخالفت کرده بودند👊
صمد پاش رو تو یه کفش کرده
بود ... پنج تومن دیگه به مهریه
اضافه کرده بود و زیر کاغذ رو هم
خودش امضا کرده بود
عصر اونروز یه نفر کاغذ امضا
شده رو به همراه پارچه پیراهنی
زنونه برامون فرستاد. 🛍
دیگه امیدم ناامید شد.
به همین سادگی پدرم به اولین
خواستگارم جواب مثبت داد و
ته تغاریش رو به خونه بخت فرستاد.😒
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•