﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_ششم
🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تونه من رو به حرف دربیاره، اونم دیگه حرفی نزد.
🔹 از فرصت استفاده کردم و به بهونه کمک به خدیجه رفتم و سفره رو انداختم. غذا رو هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیشِ "صمد" بشین با هم حرف بزنید تا من کارها رو انجام بدم»،
⭕️ امّا من زیرِ بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه رو انجام دادم. "صمد" تنها مونده بود. سرِ سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها رو جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
🌷 "صمد" به خدیجه گفته بود: «فکر کنم "قدم" از من خوشش نمیاد. اگه اوضاع این طوری پیش بره، ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم.»
✳️ خدیجه دلداریش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعیه. کمی که بگذره، به تو علاقه مند می شه. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چاییش رو خورد، رفت...
🔺به خدیجه گفتم: «ازش خوشم نمیاد. کچله.»
خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همینه ... دیوونه؟! مثل اینکه سربازه. چند ماه دیگه که سربازیش تموم بشه، کاکُلش در میاد.»☺️
🔹 بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف می زنه.»😐
🎗خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره داره. صبر کن تو که از لاکَت درآیی و رودربایستی رو کنار بذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگه اجازه حرف زدن نداره.»😊
از حرفِ خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سرِ حرف و شوخی رو باز کرد و تا دیروقت بیدار موندیم و گفتیم و خندیدیم.
🌺 چند روز بعد، مادرِ "صمد" خبر داد می خواد به بیاد خونمون 😶
عصر بود که اومد؛ خودش تنها، با یه بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه رو گرفت و گذاشت وسطِ اتاق و به من اشاره کرد برم و بقچه رو باز کنم.
🔸 با اکراه رفتم نشستم وسطِ اتاق و گرهِ بقچه رو باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدومشون خوشم نیومد...! 😏
🔴 بدون اینکه تشکر کنم، همون طور که بقچه رو باز کرده بودم، لباس ها رو تا کردم و توی بقچه گذاشتم و اون رو گره زدم.❌
🔷 مادرِ صمد فهمید؛ امّا به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگیم که قشنگه و خوشم اومده، امّا من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.🚫
مادرِ "صمد" رفته بود و همه چیز رو براش تعریف کرده بود.😒
🌹 چند روز بعد، "صمد" اومد...
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موییش پیدا نباشه.
یک ساک هم دستش بود👝
تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک رو داد دستم و گفت: «قابلی نداره.»😊🎁
💢 بدون اینکه حرفی بزنم، ساک رو گرفتم و دویدم طرفِ یکی از اتاق های زیرزمین.
💖 دنبالم اومد و صدام کرد. ایستادم. دمِ درِ اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو رو به خدا از من فرار نکن... ببین این برگه مرخصیمه. به خاطرِ تو از پایگاه مرخصی گرفتم. اومدم فقط تو رو ببینم....»❣
📄 به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سوادِ خوندن و نوشتن نداشتم، چیزی از اون سر درنیاوردم.
🌼 انگار "صمد" هم فهمیده بود، گفت: «مرخصیمه. یک روز بود، ببین یک رو کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمونم و تو رو ببینم. خدا کنه کسی نفهمه. اگه بفهمن برگه مرخصی ام رو دست کاری کردم، پدرم رو درمیارند.»
😰 می ترسیدم در این فاصله کسی بیاد و ببینه ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق.
🔹 نمی دونم چرا نیومد تو. از همون جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیفِ منو مشخص کن. اگه دوستم نداری، بگو یک فکری به حالِ خودم بکنم....»😔
🍃 باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. اون اتاق دری داشت که به اتاق دیگه ای باز می شد. رفتم اون یکی اتاق. "صمد" هم بدون خداحافظی رفت... ساک دستم بود.
✍ ادامه دارد...
نویسنده؛
#بهناز_ضرابی_زاده
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•