بابا تهدیدش کرد دیگه سراغمون نیاد،برای همین مامان یواشکی برام غذا میاورد ولی خونع نمیومد،من دیگه مثل قبل گرسنه نبودم اما تنهایی از گرسنگی بیشتر ازارم میداد. منی که تو کلاس باهوش ترین شاگرد بودم تبدیل شدم به یه دختر تنبل و افسرده،مامان همیشه قول میداد یروز من رو هم ببره پیش خودش اما این اتفاق هیچوقت نیفتاد، تااینکه من کم کم بزرگ شدم و مامان که حالا ازدواج کرده بود شوهرش اجازه نمیداد پیشم پیاد گاهی تلفنی باهم حرف میزدیم که با کلی گریه ازم عذرخواهی میکرد .یه شب که تو خونه تنها بودم بابا دیروقت اومد خونه اونموقع ده سالم شده بود و کمی به تنهایی و شب عادت کرده بودم که دوتا غریبه هم همراهش بودند نگاههای بدی روم داشتند ❌کپی حرام ❌