۳ همه ساکت نگاهم میکردن چشم های دلسوزانه عموم و ناراحت زن عموم خیره به من بود نگاهم سمت بابا رفت که برزخی نگاهم میکرد ازش چشم گرفتم و به چشم های ترسیده و نگران نامزد و مادرم خیره شدم گفتم ببخشید دست خودم نبود زن عموم فوری گفت خب چرا این دوتا نمیرن با هم حرف بزنن؟ بابام با صدای پر از خشمش گفت حرف بزنن؟ کم حرف زدن؟ این دختره فقط میخواد منو سر افکنده کنه، نامزدم علی بلند شد و گفت اگر بذارید من با ساناز کار دارم بعد هم بدون منتظر موندن پاسخ از طرف کسی به سمت اتاقم رفت و منم به دنبالش وارد اتاق که شدم عصبی گفت میدونم دوسم داری ولی مشکلت چیه؟ نکنه کسی تهدیدت کرده؟ اروم‌گفتم نه وقتی اومدی خواستگاری بابام منو مجبور کرد زنت بشم من میخواستمت و دوست داشتم ولی نذاشت خودم انتخاب کنم همش میگفت اگر بگی نه داداشم ناراحت میشه و رابطه ما خراب میشه اصلا اجازه نداد برای عقدمون خوشحال باشم همش تهدیدم میکرد که شماها ناراحت نشید ❌کپی حرام ⛔️