. فرماندمون‌ شهید نظری‌ دوستمون‌ سید‌ رو‌ فرستاده‌ بود عقب‌. بابڪ‌ بہ‌ من‌ گفت: رفتے اونو برامون‌ بیار. گفتم‌ بابڪ‌ من‌ عقب‌ نمیرم ،همین جا هستم. اون‌ روز دوباره‌ رفتم‌ پیشش‌ همین و‌ ازم‌ خواست. براش‌ ناهار‌ آوردم ،کم‌ بود. مسئولمون‌ نمیزاشت‌ بہ‌ کسے بدیم. یواشکے یکے اضافہ‌ برداشتم‌ بهش‌ دادم‌ نگاه‌ کرد گفتم‌ من‌ چیزی‌‌ بهت‌میدم‌ سریع‌ بگیر‌ از من خنده‌ای‌ کرد و رفت‌ داخل‌ ماشین گذاشت.۶_۷سیب هم‌ بهش‌ دادم‌ کہ‌ وقت‌ نشد بخوره. رفتن‌ من‌ همانا و خوردن‌ خمپاره‌ جای‌ من‌ همانا💔 کن به دلم حال دلم خوب شود حال و احوال رفیقت به خدا جالب نیست ⛈💔 داش بابک دلتنگتیم ما را به قصد شهادت دعا کنید 🥀✅ آرزومه🌷⃟💚🕊⃟🖤