۳ ی مدت گدایی میکردم که مامورای شهرداری هم دنبالم کردن و از ترس دیگه نرفتم تا اینکه ی روز نشستم توی ی پارک و گریه کردم گفتم خدایا من بنده ت نیستم؟ منو نمیخوای؟ به هر دری میزنم بسته هست با این بچه کسی بهم کار نمیده هر چی لوازم خونگی داشتم فروختم خرج بچه کردم دیگه هیچی ندارم تا اینکه ی زن کنارم نشست و گفت پول نداری؟ گفتم نه و ی بچه کوچیک مریض دارم اروم‌ گفت ی کار‌ سراغ دارم خیلی خوبه در ازای یک ساعت پول خوبی میگیری اولش گفتم نه اما بعد گفت خونه هم من دارم و کسی نمیفهمه نمیدونم چرا شماره ش رو گرفتم و برگشتم‌خونه قرار گذاشتیم برای فردا، شب تا صبح نخوابیدم همش با خودم کلنجار میرفتم از طرفی میگفتم‌ کار بدیه اما وقتی حال بچه م رو میدیدم خودم و توجیه میکردم که بخاطر سلامت بچه م هست زمان گذشت و نیم ساعت به موقع رفتنم مونده بود از ناراحتی دلم مرگ میخواست که مجبورم این کارو بکنم دارد ❌کپی حرام ❌