#خاطره_یکی_از_اعضا_کانال
فرمانده حوزه مون گفت بیایم برای به نیت احسان برای شهدای محل سفره حضرت ابالفضل بندازیم، بنده اون موقع فرمانده پایگاه بودم، پیشنهاد فرمانده حوزه رو که در جلسه به خواهران دادم، کلی ازاین طرح استقبال شد
خواهران از مواد غذایی گرفته تا پول نقدی آوردن پایگاه، بنده هم تحویل فرمانده حوزه دادم، فرمانده مون گفت اگر کسی رو میشناسید که برنج خوبی داره بریم ازش بخریم، یکی از دوستان بنده که خیلی خانم مومنی بود، و همسایه ماهم بود، همسرش شمالی بود، برنج نقدی و قسطی میفروخت، من به فرمانده حوزه گفتم برنجش رو من میخرم، ایشون گفتن مطمئنی برنج خوبیه، قاطی نداره، گفتم مطمئن، مطمئن باشید، خالصه، خالصه
اومدم پیش دوستم، موضوع رو گفتم، این بنده خدا هم با تخفیف، یه گونی برنج داد به ما، منم گونی برنج رو تحویل خواهرانی حسینه ای که در نظر گرفته شده بود برای پخت غذا و انداختن سفره حضرت ابالفضل تحویل دادم،
برگشتم منزل، یکی از خانم های بسیج در حسینه زنگ زد، گوشیم رو جواب دادم، بعد از سلام و احوالپرسی با کلی معذرت خواهی گفت
شما این برنج رو از کی خریدی؟ گفتم از دوستم، گفت چقدر بهش اعتماد داری؟ گفتم خیلی ایشون یه خانم مومن نماز خون و حلال خور هستن، مگه چی شده؟
گفت توی کیسه برنج یه کاغذ بود توش نوشته شده بود، کمک به زلزله زدگان بم، با شنیدن این حرف انگار قلبم ایستاد، تا چند لحظه مات زده سکوت کردم، اون خانم هی پشت گوشی میگفت، الو الو حالتون خوبه، بعد از مکثی کوتاه گفتم
اره خوبم، من این موضوع رو پی گیری میکنم، دوست من اصلا اهل این حرفها نیست، اینم از یکی دیگه میخره
چادر سرم کردم، رفتم خونه دوستم، براش تعریف کردم، صورتش شد مثل گچ دیوار سفید، زد پشت دستش، گفت ما از یه آدم خیلی مطمئن که خیلی هم خّیر هست برنج میاریم، بازم من بهش زنگ میزنم ببینم ماجرا چیه؟
من اومدم خونه خیلی ناراحت بودم، سرم درد گرفته بود، یه دستمال به سرم بستم دراز کشیدم، دخترم کلاس پنجم بود نگرانی من رو که دید، گفت
مامان یه چی بگم دعوام نمیکنی، منم که نمی دونستم چی میخواد بگه گفتم نه، گفت قول بده، گفتم قول میدم
گفت من اون کاغذ رو نوشتم انداختم تو گونی برنج
مثل برق از جام پریدم گفتم، چی؟ تو چیکار کردی؟
ازم فاصله گرفت، گفت، تو قول دادی دعوام نمیکنی، بی حوصله گفتم
خیلی خوب باشه، ولی آخه چرا این کار رو کردی؟
گفت هرچی صدات کردم، مامان مامان محلم ندادی منم از لجم اون کاغذ رو نوشتم گذاشتم تو گونی برنج که تو پیش دوستات آبروت بره
سریع مثل برق از جام بلند شدم، رفتم خونه دوستم، بهش گفتم که دخترم چیکار کرده، اونم. گفت، عجب دختر شیطونی داری چرا اخه این کار، رو کرده، گفتم میگه هرچی صدات کردم به من محل ندادی منم از لجم این کا رو. کردم، دوستم گفت خدا رو شکر که زودی اومدی گفتی میخواستم زنگ بزنم به اقای برنج فروش بهش بگم اینطوری شده، اگر میگفتم، بنده خدا خیلی ناراحت میشد🌹
اینم از خاطره من امید وارم از خوندنش لذت ببرید و مثل من بچتون رو کم محلی نکنید که همچین بلایی رو سرتون در بیاره😅
عحب خاطره ای بود الهی سر هیچ کسی نیاد😂🤲
#اعضا_خوب_کانال_منتظر_خاطرات_شما_هستیم 🌹
خاطراتون رو به این آیدی ارسال کنید👇👇🌹
@Mahdis1234
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃