۳ پدر مادرش بعد از فوتش منو انداختن بیرون شش ماه خونه بابام بودم بعد از شش ماه ی خواستگار خوب برام اومد خونه ش وسط ی باغ بود و کلی درخت میوه داشت وضع مالیشم خوب بود بابام‌ بهم سر ازدواج اولت عقل نداشتی سر این یکی داشته باش و باهاش ازدواج کن ادم‌خوبیه نونت تو روغنه منم قبول کردم تنها ایرادش این بود که ی پسر چهارساله داشت و باید نگهش میداشتم قبول کردم و عقد کردیم رفتم سرزندگیمون اوایل همه چیز خوب بود اما‌ بچه ش خیلی بهم میچسبید و مامان مامان میکرد من حوصله خودمم نداشتم چه برسه بچه مردم شوهرمم انگار نا انگار من هستم مدام با اون بازی میکرد باید همش‌میرفتیم شهربازی چون بچه اون میخواست و هر چی اون حکم میکرد میخوردیم خیلی اذیت میشدم چندباری به شوهرم اعتراض کردم که گفت به بچه حسودی نکن زشته برات اون ی بچه هست و مادر نداره عقده ای میشه ❌کپی حرام ⛔️