۴ داداشمم چون از اول لوس بود شخصیت قوی و مقاومی نداشت با کوچکترین فشاری وا میداد هر چی بابام بیشتر فشار میاورد داداشم بدتر میشد انقدر که دیگه توان سرکار رفتن نداشت با نون خشک و اشغال جمع‌ کردن خرج خودش رو میداد خرج پسرشم با ما بود، پسرش هر روز قد میکشید و ما ماتم میگرفتیم که اینده این بچه چی میشه؟ هر گسی م اعتراضی میکرد بابام سرزنشش میکرد که شماها باعث و بانی روزگار برادرتون هستید ی روز داداش بزرگم زنگ زد و گفت که برادرمون توی ی باغ خودش رو کشته بهش گفتم دروغه و دیشب خونه ما شام خورده اونم گفت بعد از خونه شما خودش رو کشته این خبر داغونم کرد ارزوی مرگ میکردم داغ برادر برام سخت بود ❌کپی حرام ⛔️