۴ بقیه که شاهد اون رقص بودن دست میزدن و همزمان با دست زدن سرشون رو به چپ و راست خم میکردن کم کم اهنگ خاصی پخش شد ی جور خاصی بود عین بقیه اهنگ ها نبود شروع کردن به زمزمه کردن ی شعر خاص و بعدشم ی مردی که بهش میگفتن استاد براشون حرف زد همه عین مسخ شده ها بهش زل زده بود و اون حرف میزد بینشون راه میرفت و دستشو روی سر بعضی میذاشت و حرف میزدن بالاخره مراسم تموم شد لباس پوشیدیم و از اونجا بیرون زدیم خواهرم و دخترم همش از ارامش خاصی که اون مرد و اون مراسم بهشون داده حرف میزدن و من تو فکر بودم که چطور باید اینارو متوجه کنم که اینکارشون اشتباهه با وجود باوری که به اون مرد داشتن کار من خیلی سخت بود شب که دخترم خوابید به شوهرم گفتم باید حرف بزنیم هر اتفاقی افتاده بود رو براش گفتم هر لحظه متعجب تر میشد بهم گفت باید جاشون رو لو بدیم گفتم هر بار میرن ی جا و ثابت نیستن مطمئن بودیم که دخترمم حاضر به همکاری نیست