۲ ی بار که داشتم از خرید برمیگشتم دیدم دوتا پسر وایسادن سرکوچه که نگاهشون خیلی کثیف بود بدم اومد اخم کردم و رد شدم یکیشون بهم تیکه انداخت اما نشنیده گرفتم و بی تفاوت به مسیرم ادامه دادم شب که شوهرم اومد ترسیدم بهش بگم بهم حرف زدن از قیافه شون مشخص بود که ادم حسابی نیستن ی بار از یکی از همسایه ها شنیدم که مواد هم میفروشن و مشتری هاشون میان اینجا، ی بار اتفاقی مادرشون رو دیدم که از در خونه بیرون اومد خیلی با غرور بود و مشخص بود به چیزی که پسرهاش هستن افتخار میکنه دیکه توی دعواهاشون فقط مشت و لگد نبود قمه هم میاوردن و به قصد کشت همدیگرو میزدن هیچ کسم جرات نداشت که بره بهشون بگه اینکارا رو نکنید و ما از این دعواها اذیت میشیم چون خیلی شر بودن، ی شب شوهرم گفت اینا دزد هم هستن و همسایه ها گفتن که خونه چند نفرو توی همین کوچه خالی کردن ولی طرف از قصد جونش به پلیس نگفته، ❌❌