۱ چند سالی میشد که ازدواج کرده بودم شوهرم مرد تلاشگری بود ولی چون گرونی بود به جایی نمیرسیدیم هر چی میدویید بازم درجا میزد پدرش فوت شده بود و ارثیه ای که گذاشته بود زیر دست مادرشوهرم بود اونم نمیذاشت بچه هاش نزدیک ارثیه بشن با اینکه خبر داشت همه مشکل مالی دارن و مستاجرن اما میگفت تا من زنده م میگید ارث؟ با همین ترفند دهن بچه هاش رو بسته بود و نمیذاشت کسی حرفی از ارث بزنه انگار با اون پول قدرت میگرفت ی روز شوهرم حالش بد شد و بردیمش بیمارستان دستور بستری دادن چون کسیو نداشتیم پیشش وایسه مجبور شدم خودم وایسم مارو فرشتادن ی اتاقی که همه همراهاشون خانم بود ی خانمی اونجا بود از پسرش نگهداری میکرد