۳ و ۴ من برم کلاس ارایشگری، مصطفی همیشه میگفت راضی نیستم بری، ولی من گوش ندادم و رفتم وقتی مدرکم رو گرفتم بارها و بارها گفت نمیخوام بری سرکار اما بازم گوش ندادم و رفتم سرکار میخواستم دستم تو جیب خودم باشه مصطفی میگفت فکر میکنم میری سرکار یعنی من عرضه نداشتم بهت پول بدم اهمیت بهش نمیدادم و کار میکردم دخترم دیگه مدرسه میرفت و کارم زیاد بود ولی بازم کوتاه نیومدم به توصیه مامانم شروع کردم به درس خوندن و مصطفی همچنان مخالف بود میگفت افسار زندگیمون افتاده دست مادرت و با مامانم دشمنی میکرد یه مدتی گذشت رفتارهاش عوض شده بود و انگار دیگه براش مهم‌ نبود من چیکار میکنم یه روز بهش گفتم چی شده؟ عوض شدی گفت هیچی نیست تو راحت باش و به حرفهای مادرت برس. هیچی بهش نگفتم اما رفتار مشکوکش خیلی عصبیم میکرد و میخواستم سر از کارش در بیارم یه مدت زیر نظر گرفتمش و فهمیدم با ی زن رابطه داره سر بزنگاه که رفت خونه اون زن منم رفتم تا مچش رو بگیرم اما وقتی منو دید اصلا انکار نکرد خیلی عادی بهم گفت اره این زنمه صیغه ش کردم هر چی تو اذیتم کردی و به حرفم گوش ندادی این خانمه و حرف گوش میکنه هر چی حرصم دادی و به حرف مادرت رفتی، این حرف گوش کنه برو برو ارایشگاه برو درس بخون برو سرکار من خر کی ام من اگر دیگه نخواستمت و رفتم زن گرفتم تقصیر خودته، بهش گفتم درست میشم و دیگه به حرفت گوش میدم هیچ جا نمیرم اینو ولش کن بریم سرزندگیمون.گفت نه گلم تو یه بار خودتو به من ثابت کردی من دیگه کاری باهات ندارم الانم دیگه فهمیدی زنمو من بیشتر وقتمو اینجام اگرم بیام اون خونه بخاطر دخترمونه نه بخاطر تو ❌❌