افتاده.گدا نیستن. نیازمند هستن.بعد هم این چه حرفیه مال خودمون باشه. مگه ما نژاد پرستیم! گفت ادم وقتی میاد اینجا حالش بهم میخوره انقدر که بو میدن. مادربزرگمم ناراحت شد گفت اگر بو میدن تو دیگه نیا. اینا گریه کنان امام حسین هستن چطور به خودت اجازه میدی اینطوری حرف بزنی. اون خانم هم ناراحت شد قهر کرد و رفت. مادربزرگم‌انقدر ناراحت شد که شب تا صبح نخوابید و ریز ریز گریه کرد. میشنیدم که با خدا مناجات میکنه و میگه خدایا من رو از اونها جدا بدون. من هیچ احساس برتری نسبت به بقیه ندارم چند روز گذشت یه روز وسط روضه در باز شد و آقایون داخل اومدن.‌ تمام خیرنی که پول داده بودن به همراه نماینده‌ی امام جمعه ی شهر. برگه ای دستشون بود که همه امضاش کرده بودن و از امام جمعه خواسته بودن تا مادربزرگم‌ رو از اونجا بیرون کنه. دلایلشون این بود: عدم رعایت بهداشت، تبدیل شدن زینبیه به محل کسب و تجارت. برگزاری کلاس های آموزش مثل خیاطی و گلدوزی رو فساد خونده بودن و فقط آموزش قران رو درست میدونستن. زشت کردن زینبیه به دلایل خودشون.‌ امام جمعه هم بدون هیچ تحقیقی زیرش رو امضا کرده بود که مادربزرگ من صلاحیت کلید داری زینبیه رو نداره. تمام مردم سکوت کردن و نگاه کردن. فقط یک‌نفر به اعتراض بلند شد و گفت خجالت بکشید این رفتار ها زشته و زینبیه رو ترک کرد. مادر بزرگم‌ کلید در زینبیه رو به تسبیحش بسته بود. کلید رو باز کرد و وسط گذاشت. بدون اینکه حرفی بزنه بیرون رفت. کلید دارای جدید اولین کاری که کردن بسیج رو بیرون کردن. بسبج با کمک سپاه فقط تونست وسایلش رو از اونجا خارج ...