۳ موقع برگشت به خونه با فرناز حرف زدم که هرطور شده به دختر خواهرشوهرش برای بهتر شدن درسش کمک کنه اما فرناز کاملا خودش رو کنار میکشید و در کمال ارامش میگفت مشکل دیگرون به من ربطی نداره من زندگی خودمو دارم با دلخوری گفتم تو خیلی کارها از دستت برمیاد برای کمک به خونواده ی شوهرت اونا خیلی هواتو داشتن الان وقت جبرانه، میتونستی تو درمان و ورزش های مادرشوهرت کمک کنی یا کارهای دیگه بکنی که اون خواهرشوهر بدبختت یکم استراحت کنه و به زندگیش برسه بازم نرفتی الان که برای درس های مریم به کمکت نیاز دارن بازم نمیری؟ ناسلامتی این همه درس خوندی که برای جامعه ت و اطرافیانت مفید باشی اونوقت تو انقدر تو کمک به بقیه بخیل شدی. گفت ولم کن اصلا حوصله ی این و اونو ندارم مگه من خودم زندگی ندارم؟ خودم بچه ندارم؟ ❌❌