۳ برای هر کاری که میکردم چقدر عذرخواهی میکرد که به زحمت افتادم درسته از درس و دانشگاهم افتاده بودم ولی دلمم نمیومد همونطور رهاش کنم. ازش پرسیدم چطوره که فک و فامیل نداره با بغض تعریف کرد گفت مادر خدا بیامرزم که بجز من صاحب بچه ی دیگه ای نشد شوهرمم که وقتی تازه بدنیا اومده بوده پدرش فوت شده برای همین تک فرزند بود. خودمم که دوتا پسرام رفتن خارج و منم سالهاست تنها موندم بخاطر همینه که همیشه تنهام و هیچ فامیلی ندارم با دستمال اشکاشو پاک کردم گفتم خودم میشم دخترت بشرط اینکه خوب غذا بخوری و داروهاتم بموقع مصرف کنی. خوشحال شدو دعام کرد گفت جدم برات جبران میکنه تازه فهمیدم که ساداته روزها بهش سر میزدم اما شبها بخاطر بابام نمیشد ترسیدم بگه نه تا اینکه بعد از اجازه گرفتن از بابام شب ها هم پیشش میموندم یروز که براش سوپ برده بودم ازم پرسید تو قبلا ازدواج کرده بودی پس چرا همیشه خونه باباتی؟ براش تعریف کردم گفتم که وقتی دیپلم گرفتم به عقد پسر رفیق بابام در اومدم