۵ از صبح علی الطلوع این خونه کنار من بود تا اخر شب بعضی شب ها میرفت برای دزدی هر چی‌ گفتم حرومه و نکن گوش نداد منم خودم رفتم سرکار تا از پول حلال شکم بچه هام رو سیر کنم ی روز اومدم خونه دیدم بهرام‌ ناراحته گفتم چی شده مادرش گفت هیچی من درو دیر روش باز کردم خب مادر من نتونستم زود بیام پشت در یهو بهرام بلند شد و شروع کرد به کتک زدن مادرش من زورم بهش نمیرسید مادرشم فقط کتک میخورد یهو مشتش رو بلند کرد و کوبید وسط سر زن بیچاره، اون روز تموم شد اما مادرشوهرم ی جوری شد یهو بدنش میلرزید و شروع میکرد به حرفهای نامربوط زدن، حافظه شم به مرور از دست داد هر چی بردمش دکتر فایده نداشت انقدر حالتهاش هر روز بدتر شد که پیرزن بیچاره دوام نیاورد مرد همیشه میگفتم بچه های من خیلی اهل هستن پس‌تقاص بهرام چی میشه که خدا بیخود و بی جهت همون درد و انداخت به جونش اون روز خانم اشرفی کلی درد دل کرد و گفت بازم میاد سراغم شش ماه گذشت بهرام خان دقیقا شده بود همونجوری که مادرش بود دست اخرم فوت شد من ازش بدی ندیدم ولی با گفته های زنش بهرام خیلی بد کرده بود و اخرای عمرش تقاص داد