۱ مادره تیز نگاهم کرد و گفت پسرم افشین عاشقته منم نمیخوام ی بی کس و کار براش بگیرم خودت برو بهش بگو قصد ازدواج نداری از لحن حرف زدنش بدم اومد وقتی رفت، رفت در مغازه افشین و بهش گفتم باراخرت باشه مادرتو میفرستی مغازه ما که به من بگه بی کس و کار افشین ناراحت و شرمنده نگاهم کرد و هیچی نگفت نیم ساعت بعد صدای داد و بیداد اومد رفتم دیدم مادر و خواهرای افشین دارن بهم‌فحاشی میکنن و میگن من خودمو دارم قالب میکنم به پسرشون منم زنگ زدم ۱۱۰، پلیس اومد و بعدشم ی مرد مسن که فهمیدم بابای افشینه، وقتی پلیسا و مادد افشین رفتن از صاحبکارم مرخصی گرفتم و خواستم‌برگردم خونه که باباش جلوم رو گرفت افشینم پشت سرش بود ازم‌عذرخواهی کرد گفت همسر من بدکاری کرده و اگر اجازه بدید بیایم خواستگاری افشین خیلی وقته حرف شمارو میزنه گفتم‌ من کسیو ندارم جناب که بخواید بیاید خونمون باهاش حرف بزنید گفت شما ادرس بده من شب با خواهرم میایم‌ اونجا و صحبت میکنیم