#توکل ۱
از وقتی همسرم فوت شده بود روزگارم رو بسختی میگذروندم. حقوق کم و زیاده خواهی های پسر ودختر جوونم، و بدحسابی مشتریام اوضاع رو بدتر میکرد. با خیاطی روزگار میگذروندم ولی هردوتا بچه هام نه قدر میدونستن و نه شاکر بودن اما من همیشه امید و توکلم تنها به خدا بود. ی شب پسرم گفت: اخه من سرمایه برا شروع کار از کجا بیارم؟به بابابزرگ بگو ارثیه ی تورو زودتر بده.
از این حرف پسرم خیلی عصبی شدم داد زدم این چه حرفیه؟ پدربزرگ و مادربزرگت هنوز زنده اند اینهمه هوای مارو دارند بهشون بگم سهم الارث منو بدید؟ مگه ادم زنده ارث بجا میذاره؟
بعدشم مگه بابابزرگت چقدر داره؟ فقط همون یه خونه و یه تیکه باغ که داده اجاره و با درامد اون زندگیشونو میکنن بعدم مگه درست تموم شده که بفکر سرمایه هستی؟ هزار بار گفتم همه ی حواستو بده به درسات
امسال سال اخر هستی اول درستو تموم کن بعد بفکر کار و درامد باش... تو این یک سال خدا بزرگه خودش درستش میکنه.