۳ اوایل خودم دچار افسردگی شده بودم. بیشتر روزها خونه ی پدرم بودم و گاهی خونه پدرشوهرم. اما یکم که گذشت دیدم تربیت بچه ها خراب شده پدرم یه نوع تربیت میکرد و پدرشوهرم نوع دیگه. شوهرم محمد هیچوقت دلش نمیخواست اینجوری بشا، همیشه دلش میخواست بچه هامون رو خوب تربیت کنیم اهل نماز و روزه و مذهب اما نه پدر خودم خیلی اهل مذهب بود نه پدرشوهرم برای همین عزمم رو جزم کردم بخاطر قولی که به محمد داده بودم همه کار بکنم تا بچه هام اهل مذهب و دین بار بیان. از همون موقع شروع کردم به خیاطی کردن برای اهل محل. اوایل مشتری زیادی نداشتم اما کم کم شناخته شدمو تونستم مشتری های دایمی مو داشته باشم... دوسه سال بعد هم دوخت پرده رو شروع کردم درامد بهتری نسبت به دوخت لباس داشت اما برای من که کارگاه و مغازه نداشتم و توی خونه کار میکردم مشتری زیادی نمی اومد. با اینکه درامدم کم بود ولی برکت زیادی میکرد. توی خونه حواسم کاملا به بچه ها بود اینا یادگار محمد بودند و نو چشمام.