۴ وقتی پیداش کردیم بیهوش بود کلی بهش اب پاشیدیم بهوش اومد پرسیدیم چی شده؟ گوسفندا کجان اما گفت امام زمان اومده بهم سیب داده و گفته اینو بخور و بخواب کلید بهشتو میگیری من مراقب گوسفندا هستم همون موقع یکی از اهالی روستا گفت که دیده ی خاور داشته میرفته سمت جاده اصلی محمد و بردیم خونه و به پلیسم خبر دادیم طفلک پسره داشت از ترس سکته میکرد بلند بلند خندیدم و گفتم دیدی مامان دیدی توکل و خدا مراقبمه وجود نداشت؟ دیدی همش حرفه؟ حالا وایسا به وقتش معلوم میشه که همش نقشه بوده، سکوت مادرم باعث شد استرس بگیرم از مشت گوشی صداش زدم مامان مامان یکدفعه شروع کرد به حرف زدن گفت تو و محمد تقریبا هم سنید نمیدونم چرا تو اینجوری هستی و محمد انقدر پاک و اقا چرا بهش حسادت میکنی همه چیزت بهتر از اونه مادر موقعیت خودتو ببین چی باعث شده به ی چوپان ساده دل حسودی کنی