۳ با خودم گفتم حتما شوهرش رانندا ماشین سنگینه و کم میاد خونه این مرده هم ی اشنایی فامیلی کسی هست که اینقدر میاد خونشون و میره، احتمالاتم رو با همسایه ها در میون گذاشتم و اونا هم گفتن درسته کم کم مردی که فکر میکردیم اشناش هست به این نتیجه رسیدیم که دوستشه و داره به شوهرش خیانت میکنه ما هیچی از این زن ندیدیم یا از این مرد، تمام اینها ساخته و پرداخته ذهن ما بود. همین طوری که افکار ما هر روز بدتر میشد حرف هم پخش و پخش تر میشد تا اینکه همسایه ها گفتن ممکنه شوهر مارو هم از دستمون در بیاره حرف انقدر پیچید و پیچید که وقتی رن بیچاره میخواست رد بشه همه بهش دهن کجی میکردیم تا اینکه ی روز یکی از همسایه ها بهش گفت خجالت‌ نمیکشی که اینجوری زندگی میکنی بیچاره شوهرت چرا بهش خیانت میکنی