ولی ظاهرا شما همه چی رو خراب کردی چون پسرم هنوز کاملا خوب نشده ‌و دکتر گفته اصلا شرایط ازدواج نداره. با شرمندگی گفتم ولی من نیومدم که ازتون بخوام بیایین خواستگاری من.اومدم ازتون بخوام پسرتون بی خیال من بشه. چند روز بعد باهام تماس گرفت و گفت حال فرشید بدتر شده گفت اون دچار اختلال شخصیتیه و دکترش گفته حضور من تو زندگیش روند درمانش رو دچار مشکل کرده و اگه الان بخوایم بیرون بکشیم اوضاعش بدتر از قبل میشه.نمیدونستم چیکار باید بکنم. اگه‌ خونوادم میفهمیدند بدبخت میشدم.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دیگه از خونه بیرون نرم تا فرشید‌من رو نبینه.دوسال از اون ماجرا میگذشت و من همه خواستگاران خوبم رو بخاطر فرشید‌ ردمیکردم. خودمم دچار افسردگی شده بودم. فرشید هرروز وضعیت روحیش بدتر از قبل میشد پدرومادرش هم از جهت مالی وضعیت خوبی نداشتند و نمیتونستند دوباره بستریش کنند و من هم دیگه نمیتونستم به اون وضعیت ادامه بدم، دلم رو به دریا زدم و به فرشید زنگ زدم ‌‌و گفتم من دوست ندارم با تو و‌یا با هیچ کسی ازدواج کنم‌.اومد دم خونمون ابروریزی راه انداخت تا مدتها روم نمیشد تو چشم خونوادم نگاه کنم.پدرومادرم ازم دلخور و دلشکسته بودند.من بخاطر دوستی بافرشید‌همه‌اینده‌موتباه‌کرده.بودم،خواهرای کوچکترم کم کم به سن ازدواج رسیدند اما برای منی که اون افتضاح رو به بار اورده بودم دیگه خواستگار نیومد و الان که سالها از اون‌موضوع میگذره مجردم و در حسرت زندگی مشترک و عشق و محبت همسر و فرزند میسوزم پایان. کپی حرام