#زندگی_من ۳
امیر همش میخواست ارومم کنه اما من که خیلی ترسیده بودم نمیتونستم اروم بشم که یهو در باز شد و مامانش اومد داخل وقتی فهمید چی شده دعوام کرد و گفت صداتون داره میره بیرون ابرومون رو بردید بعد ازینکه اروم شدم خواهر امیر با خنده های تمسخرامیز گفت چطور تا الان نفهمیده بودی داداشم کلاه گیس میذاره سرش... از اون موقع مسخره کردناشون شروع شد که یساله با داداشم دوستی پس این دوستی چه فایده ای داشت با اخلاق هم که اشنا نشدید و حتی نتونستی بفهمی دوست پسرت کلاه گیس داره... عشق و تفاهم داداش محمدم رو که میبینیم حظ میکنیم با اینکه هیچ رفاقت و رابطه قبل ازدواج نداشتند اما شما دوتا عین سگ و گربه همش بهم میپرید... راست میگفت من و امیر نه تفاهمی داشتیم و نه شناختی از رفتارهای هم... اما برادرشوهرم با اینکه ازدواج سنتی با نامزدش داشت انگار برای هم خلق شده بودند اونقدر که تفاهم بینشون موج میزد....
ادامه دارد
کپی حرام