۴ دانشگاه رفتن رو برام‌ممنوع کرد و سرکار هم‌ نذاشت برم. به زن‌عموم گفتم من از صبح تا شب تو خونت کار میکنم تو فقط از پول عمو بده من بخورم. پول ایرج حرومه. گفت باشه. تا ایرج از خونه بیرون میرفت میرفتم پایین و شروع به کار کردن میکردم. زن‌عموم زن خوبی بود. گفت نمیخواد کار کنی اندازه‌ی نهار و شامت بهت میدم ولی من قبول نکردم اصلا از ایرج هیچی نمیخواستم. وقتی فهمید که من از مالش نمیخودم. گوشت و برنج خرید و گفت بپزم. پختم اما سر نهار مثل همیشه بهش گفتم روزه‌م. داد کشید که باید بخوری. هیج علاقه‌ای بهمدیگه نداشتیم سر لج و لج‌بازی من رو گرفته بود که مثلا روی من رو کم کنه. گفتم نمیخورم و ایرج شروع به کتک زدن من کرد. بعد هم مجبورم کرد غذا رو بخورم.‌ دیگه دستش هرز شد و بیخود و بیجهت هر شب کتکم میزد. یه روز مادرم زنگ زد گفت حالم خوب نیست بیا خونه. به مادرشوهرم گفتم و رفتم وقتی برگشتم ایرج تازه داشت کلید رو توی در میکرد تا بازش کنه. متوجهم شد و با عصبانیت پرتم کرد وسط حیاط.حرفش این بود که کجا رفتی. هر چی توضیح دادم قبول نکرد.‌ از شانسم هیچ کس هم خونه نبود که بیاد نجاتم بده. همیشه بعد از دعوا از خونه میرفت. زنگ زدم به داییم که بیا نجاتم بده. ادامه دارد... کپی حرام