#بی_ثبات ۲
وقتی گفت میتونم بگیرمش خیلی خوشحال شدم حس اینکه ی موجود دوست داشتنی عین ی عروسک تو زندگیمه خیلی بهم حس خوبی میداد دوس داشتم زنم به انتخاب مادرم باشه چون خیلی برام زحمت کشیده بود فکر میکردم جبران زحماتشه، با وجودیکه نفس رو به درخواست خودش گرفتم ولی از لحظه ای که عقد کردیم با نفس لجبازی میکرد انگار اضافه بود و میخواست ی جوری بهش بفهمونه هیچ جایی بین ما نداره میدیدم نفس خیلی تلاش میکنه که با مامانم رابطه ش خوب باشه اما نمیتونستم حرف بزنم نمیخواستم بخاطر نفس مامانم ناراحت بشه مادرم عمرشو گذاشته بود پای من، مادرم نمیذاشت برم دیدن نفس یا هدیه براش بخرم هر موقع حرف نفس میشد بحث و عوض میکرد و میگفت از اون حرف نزن خوشم نمیاد ی بار برای نفس هدیه خریدم و یواشکی مامانم بهش دادم وقتی مامانم فهمید
ادامه دارد
کپی حرام