۲ اینارو میگم که بدونید من هیچ حد و مرزی تو زندگیم نداشتم و ازادی کاملی از طرف خانواده داشتم توی دانشگاه ترم‌ دوم بودم که با یکی از بچه ها اشنا شدم دختر خوبی بود بیشتر حرفهامون در مورد کلاس و درس بود اما ی تفاوت بزرگ داشتیم اونم این بود که دوستم به شدت معتقد و مذهبی بود گاهی اوقات که حرفهای شخصی میزدیم تعجب میکردم از نوع زندگیش منی که منتظر بودم عید بشه برم ی جایی خوشگذرونی با دختری دوست بودم که منتظر بود عید بشه بره راهیان نور چون میخواست عیدش رو با شهدا بگیره یا من که از مهمانی هامون میگفتم و جاهایی که میرم و کارهایی که میکنم اون تعجب میکرد و باورش نمیشد که بچه مسلمون شیعه از اینکارا بکنه میگفت شما نوع زندگیتون خاصه و کمتر کسی مثل شماست اما من فکر میکردم که نوع زندگی اونا خاصه و افرادی مثل اون انگشت شمارن ادامه دارد کپی حرام