۲ مادرم همیشه تا جایی که میتونست از پدرم بدگویی می کرد مخصوصاً کنار من برادر کوچیکم در برابر مادرم سکوت می کرد و احترام پدرم رو داشت اما من خیلی تحت تاثیر مادرم بودمهر بار که مادرم از بابام بد می‌گفت ناخواسته روی رفتارم با بابام تاثیر می داشت و بهش بی احترامی کردم بابام هیچی نمی گفت اما حمید برعکس من بود به حرف های مامانم گوش میداد و حرمت بابام رو نگه میداشت، دیگه ما بزرگ شده بودیم و هرکدام برای خودمون مرده بودی مامانم یه دفعه انقدر از بابام بد گفت که وقتی بابام اومد خونه نارنگی خریده بود نارنگی رو از دستش گرفتم و پرت کردم وسط خونه بیخود و بی جهت سر بابام رو کوبیدم تو دیوار و ی مشت هم زدم پای چشمش از سر بابام خون اومد و پای چشمش ترکید فقط پرسید چرا ؟ مم بهش فحش زشت دادم ادامه دارد کپی حرام