بی وفایی پسر بزرگم حسین رفت سربازی و اومد براش زن گرفتیم و رفت سر زندگییش، برای علی هم مه خدمت سربازیش تموم شد یه دختر براش عقد کردیم که شش ماه دیگه اینها هم برن سر زندگی خودشون، فاطمه هم یه خواستگار خیلی خوب براش اومده بود. ولی فاطمه میگفت الان دارم برای کنکور میخونم اگر اینها بیان ما همدیگر رو ببینیم وقت من گرفته میشه بگو برن یک ماه دیگه بیان، اون بندهای خدا هم قبول کردن، نصرالله تو شهر در حال ساختن طبقه دوم برای یه خونواده بود، به من گفت برام سخت میشه هی بیام و برم، صاحب خونه یه اتاق داده به من و کارگرها ما همونجا برای خودمون غذا درست میکنیم و میخوابیم، برای همین شب جمعه میوند خونه و صبح زود شنبه میرفت، ما خیلی باهم خوب بودیم و همدیگر رو دوست داشتیم، من که قسم راستم به جون نصرالله بود، واقعا از ته قلبم دوستش داشتم، و هیچ فکرش رو نمیکردم که نصرالله، به غیر از من تو فکر زن دیگه ای باشه، و لی انگار من خیلی ساده و خوش خیال بودم... ادامه دارد..‌. کپی حرام